غزل۴ |
* منم غریب و ستم دیده در دیار فراق قرین محنت و غمهای روزگار فراق منم اسیر بقیه سپاه زلفین اش بدست او شده ام خسته و فکار فراق ز دیده اشک فشانم بروز تیره خویش فتاده ام ز جفای تو در کنار فراق نتیجه عکس دهد روز بخت گشته من بلبل وصل نماید بمن نهار فراق ز بسکه دور فتادم ز پیش او کاشف شدم بدیده پر خون همیشه یار فراق[1] |