غزلی در استقبال از غزل مشهور عراقی به مطلع:
ز دو دیده خون فشانم زغمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
چه کنم که را بگویم ز غمت شب جدایی
که ز بوی زلفت آید همه بوی بی وفایی
همه عاشقان فتاده به رهت غبار آلود
بکن از ره ترحم، نظری به آشنایی
چه کنم ز داغ هجرت به که گویم این شکایت
چه شود که گاهگاهی تو ز پرده هم در آیی
گل عارض تو دیدم چه کنم نچیدم از وی
که شنیده ام ز بلبل همه بوی بی وفایی
به جواب من مگو تو همه حرف لن ترانی
ارنی نگفته ام من که تو منع می نمایی
به طریق اهل دانش نبود به جز کسی من
ز ره وفا چه گویی، همه قول خویش رایی
چه کنم به قید زلفت گرهی به کار من شد
نشود به شب گره وا، چو گره به دل نمایی
بنگر به حال کاشف که شده است زار و مجنون
که به گرد کوی لیلی بود آهوی ختایی[1]
[1] -مرآت الغیب اثر صدرالدین کاشف دزفولی، به اهتمام دکتر ناهیدالسادات پزشکی، انتشارات بازتاب، چاپ اول1385، تهران، ص 71
منتخب ولایت نامه:
پیش از این در مورد ولایت نامه و غدیریه در شعر فارسی در وبلاگ آورده بودم. در کتاب مرآت الغیب منتخبی از ولایت نامه دیدم که خالی از لطف ندیدم که آن را در وبلاگ بیاورم. در سال 1225 هجری قمری این مثنوی توسط مرحوم کاشف دزفولی به نظم در آمده است.
بود گنج مخفی اندر سر غیب
ذات او بیگانه از هر نقص و عیب
کنت کنزا گشت مخفیا عیان
ظاهر آمد لیک از عالم نهان
فهم کن فاحببت ان اعرف از او
گشت ظاهر سر حق...؟[1]
از ظهور حب همه کثرت نهاد
برجهانی گنج وحدت را گشاد
گنج خود پاشید بر خلق جهان
زین سبب شد وحدت از کثرت نهان
ما به او هستیم و او پیدا به ما
عین اعیان باشد از نور {و}ضیا
فخلقت الخلق ظاهر شد از آن
پس لکی اعرف شده علت بدان
چون محبت باشد او را جانبین
رو ز قرآن خوان تو رب المشرقین
شد محبت ظاهر از ذات قدیم
زان سرایت کرد در ملک عظیم
فهم کن اسرار حب ای ذو بصر
عاشق و معشوق از او آمد به در
تا نباشی غرق در بحر عدم
کی شود حاصل ترا سرّ قدم
گفت موسی رب ارنی سوی طور
غرق بحر عشق در ذوق حضور
در جوابش لن ترانی شد خطاب
کی رسد ذره به سوی آفتاب
تا به خود هستی چه سان بینا شوی
قطره باشی کی تو چون دریا شوی
رو گذار این قیل و قال ای ذو فنون
باشد این عین خطا، محض فسون
حق شناسی نه ز قیل و قال توست
علم رسمی جمله بنگر مال توست
علم عرفان نه ز درس مدرسه است
آن همه قیل و قال وسوسه است
معرفت نبود به این گفت زبان
قلب ما را هست چون این ترجمان
ابتدای معرفت خود را شناس
خویش را مدوم کن از هر لباس
همچو گوهر رو برون شو از صدف
یاد خود آور حدیث من عرف
خودشناسی مایه عرفان بود
یعنی از جان تو جان بی جان بود
هستی نفس تو باشدهمچه پوست
مغز او پنهان در او اسرار دوست
و.....[2]
بعد مردن از مزار خویشتن بیرون کنید
افکنیدم در خم می ، روی ما گلگون کنید
جسم ما را افکنید اندر خم می هر سحر
از شراب حب او روی مرا میگون کنید
بس که گریم در شب هجران یار خویشتن
ای عزیزان جام را از دیده ام پر خون کنید
حکمت اشراقیان در پیش عاشق هیچ نیست
حکمت عشاق را اعلام افلاطون کنید
هردمی جلوه آید قد شمشاد نگار
گلرخان، در پای سروم مصرعی موزون کنید
در فراق لیلی خود ناله و افغان کنم
مسکنم را سوی صحرا همچنان مجنون کنید
چار دیوار عناصر منهدم خواهد شدن
قانعی بر قسمت حق، ربع او مسکون کنید
دیده ما می شودروشن ز خاک پای او
خاک او را کحل چشم کاشف محزون کنید[1]
[1] - مرآت الغیب اثر صدرالدین کاشف دزفولی، به اهتمام دکتر ناهیدالسادات پزشکی، انتشارات بازتاب، چاپ اول1385، تهران، ص 69 و70